من جهان را جهان تجربه کردن میدانم. من زندگی را برای تجربه کردن میخواهم... برای یکجا نَنشستن و هر کاری که همه میکنند نکردن! این یک لجبازی بچهگانهی از سر شکمسیری یا خودنمایی نیست. این که احتمالات دیگر این جهان امکانات را هم در نظر بگیرم برای من عین زندگی است. این شکلی بودن و این طور زندگی کردن برای من معنی زندگی است. و گر نه نفس کشیدن که کار علیالدوام دستگاه عصبی خودگردان هر ارگانیزم زندهای است در این جهان! حتا بلدی هم نمیخواهد! ولی زندگی برای من آنجایی معنی پیدا میکند که همین روزمرگی کردن را با خودم به جاها و موقعیتهای دیگری ببرم؛ سفرهاش را چشم در چشم و کنار آدمهای دیگر پهن کنم؛ در آن جاها و با آن آدمها و در بستر همین روزمرگیهای پیشپاافتاده موقعیتهای مختلف خلق کنم. قصه خلق کنم. زندگی بسازم. حیات بریزم در رگ هر روز...در رگ آشناییها...در رگ دوستی کردنهایی که روزهایی فقط از دور، یک بعید مطلق بود در نظرم! حیات بریزم در رگ این فرصت؛ این بودن چند روزه . دلم میخواهد آدمها و جهانها و قصهها را به هم وصل کنم، ربط دهم. دلم میخواهد قصهی خودم خواندنیتر باشد و در خلق قصهی دیگرانی دورتر از ذهن و عرف زندگیم هم دستی بر آتش این زندگی بزنم. من مادر متعارف کردن نامتعارفها میشوم...