غزل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های روان

طبع چون آب و غزل‎های روان ما را بس

تو ترجمان جهانی بگو چه می‌بینی؟

من جهان را جهان تجربه کردن می‌دانم. من زندگی را برای تجربه کردن می‌خواهم... برای یک‌جا نَنشستن و هر کاری که همه می‌کنند نکردن! این یک لج‌بازی بچه‌گانه‌ی از سر شکم‌سیری یا خودنمایی نیست. این که احتمالات دیگر این جهان امکانات را هم در نظر بگیرم برای من عین زندگی است. این شکلی بودن و این طور زندگی کردن برای من معنی زندگی است. و گر نه نفس کشیدن که کار علی‌الدوام دستگاه عصبی خودگردان هر ارگانیزم زنده‌ای است در این جهان! حتا بلدی هم نمی‌خواهد! ولی زندگی برای من آن‌جایی معنی پیدا می‌کند که همین روزمرگی کردن را با خودم به جاها و موقعیت‌های دیگری ببرم؛ سفره‌اش را چشم در چشم و کنار آدم‌های دیگر پهن کنم؛  در آن جاها و با آن آدم‌ها و در بستر همین روزمرگی‌های پیش‌پا‌افتاده موقعیت‌های مختلف خلق کنم. قصه خلق کنم. زندگی بسازم. حیات بریزم در رگ هر روز...در رگ آشنایی‌ها...در رگ دوستی کردن‌هایی که روزهایی فقط از دور، یک بعید مطلق بود در  نظرم! حیات بریزم در رگ این فرصت؛  این بودن چند روزه . دلم می‌خواهد آدم‌ها و جهان‌ها و قصه‌ها را به هم وصل کنم، ربط دهم. دلم می‌خواهد قصه‌ی خودم خواندنی‌تر باشد و در خلق قصه‌ی دیگرانی دورتر از ذهن و عرف زندگیم هم دستی بر آتش این زندگی بزنم. من مادر متعارف کردن نامتعارف‌ها می‌شوم...

۲ ۱
روزنه ..
۰۶ خرداد ۰۴:۲۰
بابا خب حرفای دل منو می‌نویسی من چه کنم؟! هان؟! تو بوگو!😁
بیا اصن چقد زشت نوشتی! 
اه! 
تف! 
مرگ به نیرنگ تو :)))
الان دلت آروم گرفت یا بیشتر بنویسم؟!😁

پاسخ :

خاطر مشوّش کردی خواهر:) نکن همچین!
روزنه ..
۰۵ خرداد ۲۳:۵۶
تکبیییییر✌🏻

پاسخ :

تو می‌خونی و در ظلّ تاییدات حضرتت قرار می‌گیره من دیگه غمی ندارم؛ بعدش فکر می‌کنم چه قدرم که نکات نغز می‌گم:)) همین‌جور فقط تاییدم کن! خب؟!:))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
About me
بعد از قریب به چهار سال و اندی خاکروبه بودن این‌جا، یعنی درست بعد از چهار سال و اندی تجربه‌های جدید کردن و آدم‌های جدید شناختن و وارد بازی‌ها و قصه‌های بی‌پایان و بعضن با‌پایان‌شان شدن، عاشق شدن و از سر هیجان‌های ِ هورمونالِ درست مختصّ مختصات ۲۰ تا ۲۵ سالگی صدای کوبه‌ی قلبم به قفسه‌ی سینه‌ام را شنیدن و صد‌ها و صد‌ها بار خون به شقیقه‌هایم دویدن را حس کردن، یعنی درست بعد از روزمرگی کردن‌های محض، اصراف اوقات بهینه که آن هم سراسر به غفلت محض طی شد، بعد از تلخی کردن‌های بسیار با شخص جنابمان، بعد از لج و لج‌بازی فراوان با همه‌ی هستی و کائنات و خدا و بنده‌های خدا، بعد از چندین نرسیدن و به تبعش چندین در خود شکستن، بعد از هزاری پست اینستا نوشتن و شهوت عکاسی کردن و دیده شدن و خود را نمایاندن به هر ترتیب مزخرف و غیر‌مزخرفی که به ذهن و قوه‌ی خلاّقه‌ام رسیده _در این راستا و راستاهای دیگر حتا یک کانال تلگرام هم ساختم که البته سر‌انجام و ته‌انجامی نداشت_ بعد از همه‌ی این‌ دست و پا زدن‌ها، تقلا کردن‌ها، خود را به در و دیوار اثبات وجود زدن‌ها و به خیال خودم فلسفه بافتن‌ها‌...
نهایتن عزم دوباره‌ی وطن کردم... وطن من نوشتن مطلق است... نوشتن و گم‌نامی...من می‎خواستم این‌جا بیست‌و‌پنج سالگی‌ پر شر و شورم را شروع کنم که نشد؛ در اوج روز‌های دو‌گانه‌ی تلخی و شیرینی، رضا و شِکوه، حال خوش نشئه و بی‌انگیزگی از سر ِ هیچ! عشق و نفرت، فراموشی و یادآوری...می‎خواستم که "من" ِ آن روز‌ها از یادم نرود؛
حالا ولی سال بیست‎و‎ششم را شروع می کنم.به این امید که بشود؛ خوب هم بشود.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان