غزل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های روان

طبع چون آب و غزل‎های روان ما را بس

جرمٌ صغیرٌ

همیشه خوشبخت‌ترین آدم‌ها در چشمم آن‌هایی بودند که تنهایی‌های طولانی را تاب می‌آورند، باکیفیت، بی این‌که دم از بی‌کسی و فقر لحظه‌هایشان از آدمی‌زاده‌ی دیگری بزنند؛ شاکی نیستند. با هزاری عالم و آدم در چالش و مواجهه و مراجعه، دست‌و‌پنجه‌ نرم نمی‌کنند و خیال باطل توطئه و خودشان‌ْمحوری این عالم نمی‌پزند. همیشه خوشبخت‌ترین آدم‌ها در چشمم آن‌هایی هستند که واقعن می‌دانند با لحظه‌لحظه‌های تنهایی‌ها چه کنند، با خودشان چه کنند، با انبوه ناله و ناسپاسی و فراموش‌کاری‌شان؛ حتا با نعمت‌هایشان! چون من معتقدم که ما فقط فکر می‌کنیم که می‌دانیم با نعمت‌ها و داشته‌هایمان داریم چه کار می‌کنیم؛ در حالی که واقعن نمی‌دانیم! خوشبخت‌ها آن‌هایی‌اند که از پس خودشان برمی‌آیند؛ از پس همه‌ی سختی‌ روح‌شان در مواجهه با مصائب این دنیای عظما؛ از پس هواها، از پس خواستن‌هایی که هرگز ضرورت نبودند ولی یکهو چشم باز می‌کنی می‌بینی نشسته‌ای وسط یک عالم خواستن ِ دروغی ولی اجباری! خوشبخت‌ها آن‌هایی‌اند که تن به اجبارهای این عالم اوهام نمی‌دهند؛ که آزاد شده‌ از گرفتاری چرت و پرت‌ این‌دنیایند؛ که دست‌و‌پا‌بسته‌ی بند و طناب‌های بی‌تمام این عالم نمی‌خزند و اسمش را هم بگذارند حیات طیبه‌ی یک انسان آزاد و خودمختار! من همیشه دلم خواسته انتخاب‌هایم جوری باشد که این‌طور خوشحال باشم. شکل خوشبختی‌ام چنین شکلی داشته باشد. همیشه دلم خواسته جوری این راه را بیایم که از پس خودم و بدقلقی‌هایش برآمده باشم. من از پس خودم برآمدن و خوشحالی ماحصلش را خوشبختی اصیل می دانم. همیشه دلم خواسته این‌ شکلی خوشبخت باشم، آزاد باشم. از دست خودم. از دست جهانم. 

۱ ۱
روزنه ..
۳۱ ارديبهشت ۲۳:۵۳
منم خوشبختم چون تورو دارم :)

پاسخ :

و کفا لها فخراً ...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
About me
بعد از قریب به چهار سال و اندی خاکروبه بودن این‌جا، یعنی درست بعد از چهار سال و اندی تجربه‌های جدید کردن و آدم‌های جدید شناختن و وارد بازی‌ها و قصه‌های بی‌پایان و بعضن با‌پایان‌شان شدن، عاشق شدن و از سر هیجان‌های ِ هورمونالِ درست مختصّ مختصات ۲۰ تا ۲۵ سالگی صدای کوبه‌ی قلبم به قفسه‌ی سینه‌ام را شنیدن و صد‌ها و صد‌ها بار خون به شقیقه‌هایم دویدن را حس کردن، یعنی درست بعد از روزمرگی کردن‌های محض، اصراف اوقات بهینه که آن هم سراسر به غفلت محض طی شد، بعد از تلخی کردن‌های بسیار با شخص جنابمان، بعد از لج و لج‌بازی فراوان با همه‌ی هستی و کائنات و خدا و بنده‌های خدا، بعد از چندین نرسیدن و به تبعش چندین در خود شکستن، بعد از هزاری پست اینستا نوشتن و شهوت عکاسی کردن و دیده شدن و خود را نمایاندن به هر ترتیب مزخرف و غیر‌مزخرفی که به ذهن و قوه‌ی خلاّقه‌ام رسیده _در این راستا و راستاهای دیگر حتا یک کانال تلگرام هم ساختم که البته سر‌انجام و ته‌انجامی نداشت_ بعد از همه‌ی این‌ دست و پا زدن‌ها، تقلا کردن‌ها، خود را به در و دیوار اثبات وجود زدن‌ها و به خیال خودم فلسفه بافتن‌ها‌...
نهایتن عزم دوباره‌ی وطن کردم... وطن من نوشتن مطلق است... نوشتن و گم‌نامی...من می‎خواستم این‌جا بیست‌و‌پنج سالگی‌ پر شر و شورم را شروع کنم که نشد؛ در اوج روز‌های دو‌گانه‌ی تلخی و شیرینی، رضا و شِکوه، حال خوش نشئه و بی‌انگیزگی از سر ِ هیچ! عشق و نفرت، فراموشی و یادآوری...می‎خواستم که "من" ِ آن روز‌ها از یادم نرود؛
حالا ولی سال بیست‎و‎ششم را شروع می کنم.به این امید که بشود؛ خوب هم بشود.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان