نوشتن برایم سخت شده همانطور که زندگی. بیذوقی در خانهی این جان بیداد میکند. قبلترها خودم را آدم خلاقتری میدانستم. الان مدتهای زیادی است که شور و شنگ زندگی از این مغز بلااستفادهی پرزگرفتهام رخت بسته و رفته. یک جاهایی دست من نبوده ولی آنجاهایی هم که دست من بوده با قدرت تمام کرکره را خودم پایین کشیدهام! با همهی بیهوده این طوری بودنم، ولی اتفاقن یک حسن خیلی خوبی دارد که کمکم میکند عصابهبغل راه بیفتم و آنقدرها هم بیچاره، زمینگیر این همه ملال جسم و روح نشوم؛ آن هم اینکه وقتهای اینطوری که فکرهایم از غنا فارغند و من فقط زندگی پرملال بیانگیزهی یک آدمبزرگ معمولی در مواجهه با شبانهروز پرگزند این دنیا را سر میکنم، یک جورهایی، همان جوری که از سختی فکرم فاصله میگیرم از سختی نوشتنم هم . و این بیفکری و راحتنویسیِ حتا بیمحتوا حالم را از نوشتن سخت به خیال خودم بامحتوا بهتر میکند! خیلی بهتر. اینطور نوشتن هم دنیای خودش است. این طوری همهی دفترها و وبلاگ و کپشنهایم زنده میشوند از نو! راحت، بیکبکبه دبدبه! انگاری تازه آن وقت است که نفس میدمم به جان پرآشوب همهی واژهها و فکرهایی که دور آتش مغزم پابهپا میکند و سرخپوستی و پرشر و شور میرقصند و من که فکر میکردم کشتی این دریای #جوشنده مدتهاست به گِل نشسته درست همان موقعها همهی نهنگهایش زنده میشوند، کلمه میشوند_و من یادم به حسین منزوی میآید که میگفته: "و کلمه بود و جهان در مسیر تکوین بود"_جان میگیرند، بهشان زندگی میدهم. آخر این بختبرگشتهها خیلی به گردنم حق دارند... حقهایی که هیچوقت ادا نکردمشان ولی همیشه از نفْس نوشتن گرفتهامشان.