غزل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های روان

طبع چون آب و غزل‎های روان ما را بس

گوهر یکدانه

 . پسرا می‌گفتن که "ما فیلم ترسناک دوست نداریم!" همه‌شون با هم داد می‌زدن که "ما خب می‌ترسیم! چرا باید همچین فیلمی ببینیم؟!" پسرا همه‌شون متفقن موافق بودن که خیلی دل‌رحمن! دلشون برای آدمای بیچاره می‌سوزه و با دیدن اونا خیلی غمگین می‌شن. پسرا می‌گفتن که خیلی نگران آینده‌ن! نگران زن و بچه‌های داشته و نداشته‌شون. اونا می‌گفتن اگه برای خونواده‌شون اتفاق بدی بیفته اصلن نمی‌تونن تحمل کنن! حتمن یا گریه می‌کنن یا می‌شکنن یا ریز ریز تموم می‌شن. اونا نظرشون این بود که به هیچ وجه مثل دخترا قوی نیستن! به هیچ‌وجه! اونا راحت برای خودشون مجوز گریه کردن صادر کرده بودن! اونا مطمئن بودن خیلی بیشتر از اون چیزی که خانواده‌هاشون تصور می‌کنن اونا رو دوست دارن و بدون اونا نمی‌تونن زندگی کنن( هم چ خوب هم چ بد!) اونا با نگاه‌های سکسیستی رایج دنیای امروز ما خیلی موجودات جالبی بودن! ولی اونا پیش از این نگاه‌ها و یارکشی‌ها #آدم بودن! پیش از هر تقسیم اراضی وجودی جنسیت‌زده‌ای، اونا آدم بودن و ای کاش ک می‌شد آدم بودنو فریاد زد... توی گوش همه‌ی اونایی ک می‌خوان برای جهانمون قوانین دودویی و مرزبندی‌های سفت خطا/خلل‌ناپذیر ( و البته ک محکوم ب زوال) بسازن! من اگر قبلش از این مردها و پسرها توی زندگیم ندیده بودم، من اگر محصولِ کلاس درس و ذهنیت ِپرداخته‌ی نظام مدرن بهره‌کشی از آدم بودم، مطلقن باور نمی‌کردم این همه پسر و مرد در یک نقطه ب عنوان نمونه‌ی ناچیز از یک کل یک‌پارچه، حتمی از آدم‌هایند! همان‌طور که شما هم اگر ندیده باشید باور نمی‌کنید این مدلی هم وجود خارجی دارد و فقط توی قصه‌های این روان‌شناس‌های مدرنِ نسخه‌پیچِ بشر امروز نیست که پیدا می‌شوند. ما باید باورمان بشود "گوهر" فقط یک چیز است؛ اصل #وجود یکی است. باید باورمان بشود همه از همان ذات و اصل ثابتیم با نیازهای خیلی خیلی شبیه هم‌دیگر... و این وحدت اصلن زن و مرد نمی‌شناسد؛ اصلن در تجمیع و تفریق و تقسیم و تضریب نمی‌گنجد. یک چیز است و آن یک چیز همه‌ی ماییم. بی‌حرف و حدیث؛ بی‌ برتری وجودی. .

#جان_من_است_او #زن#مرد#ایدئولوژی#گوهر#ذات#اسلام#ارزش_وجودی #ارزش_مرتبتی#فمنیسم #زن_در_آینه‌ی_جلال_و_جمال #جوادی_آملی #روح_موجودی_مجرد_است_که_مذکر_و_مونث_ندارد #حقیقت_وجود_انسان_جنسیت_ندارد

۰ ۱
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
About me
بعد از قریب به چهار سال و اندی خاکروبه بودن این‌جا، یعنی درست بعد از چهار سال و اندی تجربه‌های جدید کردن و آدم‌های جدید شناختن و وارد بازی‌ها و قصه‌های بی‌پایان و بعضن با‌پایان‌شان شدن، عاشق شدن و از سر هیجان‌های ِ هورمونالِ درست مختصّ مختصات ۲۰ تا ۲۵ سالگی صدای کوبه‌ی قلبم به قفسه‌ی سینه‌ام را شنیدن و صد‌ها و صد‌ها بار خون به شقیقه‌هایم دویدن را حس کردن، یعنی درست بعد از روزمرگی کردن‌های محض، اصراف اوقات بهینه که آن هم سراسر به غفلت محض طی شد، بعد از تلخی کردن‌های بسیار با شخص جنابمان، بعد از لج و لج‌بازی فراوان با همه‌ی هستی و کائنات و خدا و بنده‌های خدا، بعد از چندین نرسیدن و به تبعش چندین در خود شکستن، بعد از هزاری پست اینستا نوشتن و شهوت عکاسی کردن و دیده شدن و خود را نمایاندن به هر ترتیب مزخرف و غیر‌مزخرفی که به ذهن و قوه‌ی خلاّقه‌ام رسیده _در این راستا و راستاهای دیگر حتا یک کانال تلگرام هم ساختم که البته سر‌انجام و ته‌انجامی نداشت_ بعد از همه‌ی این‌ دست و پا زدن‌ها، تقلا کردن‌ها، خود را به در و دیوار اثبات وجود زدن‌ها و به خیال خودم فلسفه بافتن‌ها‌...
نهایتن عزم دوباره‌ی وطن کردم... وطن من نوشتن مطلق است... نوشتن و گم‌نامی...من می‎خواستم این‌جا بیست‌و‌پنج سالگی‌ پر شر و شورم را شروع کنم که نشد؛ در اوج روز‌های دو‌گانه‌ی تلخی و شیرینی، رضا و شِکوه، حال خوش نشئه و بی‌انگیزگی از سر ِ هیچ! عشق و نفرت، فراموشی و یادآوری...می‎خواستم که "من" ِ آن روز‌ها از یادم نرود؛
حالا ولی سال بیست‎و‎ششم را شروع می کنم.به این امید که بشود؛ خوب هم بشود.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان