غزل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های روان

طبع چون آب و غزل‎های روان ما را بس

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن...


حدودا دو سال پیش بود که به درد دل با عزیزی نشسته بودم.

دو سال پیش،دقیقا روزهایی بودند در بحبوحه ی بزرگ شدن من!

روزهایی داشتم در التهاب پوست انداختن!

و به تعبیری،تغییری از کودکی هایم به روزهایی برای "آدم بزرگ" شدن!

داشتم می گفتم که به درد دل با عزیزی نشسته بودم و از زمین و زمان و کشفیاتم از دنیای  آدم ها و نیمچه فلسفه های آبکی ام اندر باب این هستی حرف می زدم که،

نگاهی کرد و با طمانینه ی لطیفی پیشنهاد داد که :"حتما طاعون ِکامو را بخوان!"

و به اصرار عجیبی تاکید داشت که الان،دقیقا زمانی است که باید طاعون بخوانی !

نمی دانستم که قرار بود این کتاب چه باشد!که مثل آموختن به کودکی،اگر نمی آموختم در آن موعد مناسب،دیگر دیر بود و بی فایده!

آن روزهایم زمانی بود که بعد از سال ها از محیطی کَنده بودم و به یک محیط کاملا جدید با آدم های جدید رفته بودم.

اصلا فکر نمی کردم که بریدن از آن همه آشنای چندین و چند ساله ام این قدر راحت باشد! راستش اصلا فکری نمی کردم!فقط منتظر بودم ببینم که چه اتفاقی می خواهد بیافتد!

که افتاد!

اتفاق های خوب زیادی افتاد!

در آن روزهای پر از غریبگی بین انبوه آدم های جدید،یکی از معدود چیزهایی که واقعا آرامم می کرم این بود که بیشتر آن آدم ها_بر خلاف آدم های جای قبلی(!)_خودشان بودند و خودشان را زندگی می کردند!

همین،واقعا یکی از آن اتفاق های خوب بود.

دقیقا همان روزها بود که یاد گرفتم خودم باشم و در هر شرایطی خودم را زندگی کنم!

منی که سال ها ،زندگی کردن را در محیط طاعونی آدم های پر از نقاب یاد گرفته بودم...!

این همه را نوشتم،که فقط بگویم:طاعون بخوانید.

مطمئنم یکی از عالی ترین احساس های زندگی را تجربه خواهید کرد.

۰ ۰
About me
بعد از قریب به چهار سال و اندی خاکروبه بودن این‌جا، یعنی درست بعد از چهار سال و اندی تجربه‌های جدید کردن و آدم‌های جدید شناختن و وارد بازی‌ها و قصه‌های بی‌پایان و بعضن با‌پایان‌شان شدن، عاشق شدن و از سر هیجان‌های ِ هورمونالِ درست مختصّ مختصات ۲۰ تا ۲۵ سالگی صدای کوبه‌ی قلبم به قفسه‌ی سینه‌ام را شنیدن و صد‌ها و صد‌ها بار خون به شقیقه‌هایم دویدن را حس کردن، یعنی درست بعد از روزمرگی کردن‌های محض، اصراف اوقات بهینه که آن هم سراسر به غفلت محض طی شد، بعد از تلخی کردن‌های بسیار با شخص جنابمان، بعد از لج و لج‌بازی فراوان با همه‌ی هستی و کائنات و خدا و بنده‌های خدا، بعد از چندین نرسیدن و به تبعش چندین در خود شکستن، بعد از هزاری پست اینستا نوشتن و شهوت عکاسی کردن و دیده شدن و خود را نمایاندن به هر ترتیب مزخرف و غیر‌مزخرفی که به ذهن و قوه‌ی خلاّقه‌ام رسیده _در این راستا و راستاهای دیگر حتا یک کانال تلگرام هم ساختم که البته سر‌انجام و ته‌انجامی نداشت_ بعد از همه‌ی این‌ دست و پا زدن‌ها، تقلا کردن‌ها، خود را به در و دیوار اثبات وجود زدن‌ها و به خیال خودم فلسفه بافتن‌ها‌...
نهایتن عزم دوباره‌ی وطن کردم... وطن من نوشتن مطلق است... نوشتن و گم‌نامی...من می‎خواستم این‌جا بیست‌و‌پنج سالگی‌ پر شر و شورم را شروع کنم که نشد؛ در اوج روز‌های دو‌گانه‌ی تلخی و شیرینی، رضا و شِکوه، حال خوش نشئه و بی‌انگیزگی از سر ِ هیچ! عشق و نفرت، فراموشی و یادآوری...می‎خواستم که "من" ِ آن روز‌ها از یادم نرود؛
حالا ولی سال بیست‎و‎ششم را شروع می کنم.به این امید که بشود؛ خوب هم بشود.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان