قصه ی غصه ی این آدم های هر روز که همیشه شنیدنی نیست...! یعنی; می گویم همیشه که نباید بنشینی و یک استکان چای قندپهلو مهمانش باشی تا بیاید ,تعریف کند و تعریف کندکه تو هم بشنوی!
همیشه که نبایدبدانی تا بتوانی!
همیشه که نباید رام وجود آدم ها شد و بعد مهربانی کرد!
همیشه که نباید زیر داغی غصه هایشان بسوزی تا فکر کنی که می توان دوست داشت!
همیشه که نباید در جریان باشی تا همراهی کنی!
گاهی,باید ندانسته توانست...
گاهی,باید فقط مهربان بود...
بی هیچ دلیلی!
گاهی,باید فقط دوست داشت قبل از آن که مجبور شد...
می شود که مهربان تر باشیم,
می شود که نگاه هایمان را روی دریچه ی دقیق تری از انسان بودن تنظیم کنیم تا کمتر از یادمان برود
می شود که به فکر تر باشیم,
می شود در کنار هم باشیم و انگار که اصلن نباشیم و می شود در کنار هم بودنمان فقط سهمی باشد از همسفری دو ایستگاه قطار بین شهری ,ولی فقط با یک لبخند, همراه شد و میزبانی ها کرد...
به خدا میشود که مهربان تر بود... کافی است که بااحتیاط پیر شویم...!