غزل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های روان

طبع چون آب و غزل‎های روان ما را بس

به خدا می‎شود...

قصه ی غصه ی این آدم های هر روز که همیشه شنیدنی نیست...! یعنی; می گویم همیشه که نباید بنشینی و یک استکان چای قندپهلو مهمانش باشی تا بیاید ,تعریف کند و تعریف کندکه تو هم بشنوی!
همیشه که نبایدبدانی تا بتوانی!
همیشه که نباید رام وجود آدم ها شد و بعد مهربانی کرد!
همیشه که نباید زیر داغی غصه هایشان بسوزی تا فکر کنی که می توان دوست داشت!
همیشه که نباید در جریان باشی تا همراهی کنی!
گاهی,باید ندانسته توانست...
گاهی,باید فقط مهربان بود...
بی هیچ دلیلی!
گاهی,باید فقط دوست داشت قبل از آن که مجبور شد...
می شود که مهربان تر باشیم,
می شود که نگاه هایمان را روی دریچه ی دقیق تری از انسان بودن تنظیم کنیم تا کمتر از یادمان برود

می شود که به فکر تر باشیم,
می شود در کنار هم باشیم و انگار که اصلن نباشیم و می شود در کنار هم بودنمان فقط سهمی باشد از همسفری دو ایستگاه قطار بین شهری ,ولی فقط با یک لبخند, همراه شد و میزبانی ها کرد...
به خدا میشود که مهربان تر بود... کافی است که بااحتیاط پیر شویم...!

۰ ۰
About me
بعد از قریب به چهار سال و اندی خاکروبه بودن این‌جا، یعنی درست بعد از چهار سال و اندی تجربه‌های جدید کردن و آدم‌های جدید شناختن و وارد بازی‌ها و قصه‌های بی‌پایان و بعضن با‌پایان‌شان شدن، عاشق شدن و از سر هیجان‌های ِ هورمونالِ درست مختصّ مختصات ۲۰ تا ۲۵ سالگی صدای کوبه‌ی قلبم به قفسه‌ی سینه‌ام را شنیدن و صد‌ها و صد‌ها بار خون به شقیقه‌هایم دویدن را حس کردن، یعنی درست بعد از روزمرگی کردن‌های محض، اصراف اوقات بهینه که آن هم سراسر به غفلت محض طی شد، بعد از تلخی کردن‌های بسیار با شخص جنابمان، بعد از لج و لج‌بازی فراوان با همه‌ی هستی و کائنات و خدا و بنده‌های خدا، بعد از چندین نرسیدن و به تبعش چندین در خود شکستن، بعد از هزاری پست اینستا نوشتن و شهوت عکاسی کردن و دیده شدن و خود را نمایاندن به هر ترتیب مزخرف و غیر‌مزخرفی که به ذهن و قوه‌ی خلاّقه‌ام رسیده _در این راستا و راستاهای دیگر حتا یک کانال تلگرام هم ساختم که البته سر‌انجام و ته‌انجامی نداشت_ بعد از همه‌ی این‌ دست و پا زدن‌ها، تقلا کردن‌ها، خود را به در و دیوار اثبات وجود زدن‌ها و به خیال خودم فلسفه بافتن‌ها‌...
نهایتن عزم دوباره‌ی وطن کردم... وطن من نوشتن مطلق است... نوشتن و گم‌نامی...من می‎خواستم این‌جا بیست‌و‌پنج سالگی‌ پر شر و شورم را شروع کنم که نشد؛ در اوج روز‌های دو‌گانه‌ی تلخی و شیرینی، رضا و شِکوه، حال خوش نشئه و بی‌انگیزگی از سر ِ هیچ! عشق و نفرت، فراموشی و یادآوری...می‎خواستم که "من" ِ آن روز‌ها از یادم نرود؛
حالا ولی سال بیست‎و‎ششم را شروع می کنم.به این امید که بشود؛ خوب هم بشود.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان