غزل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های روان

طبع چون آب و غزل‎های روان ما را بس

یک ترس مقدّس

"از فیلم دیدن می‌‌ترسم". حالا دیگر فهمیده‌ام که دلیل اصلی کم فیلم دیدنم علی‌رغم میل کامل قلبی‌ و گرایش صد در صد دلخواهم، نه تنبلی و نه بی‌حوصلگی و نه حتا ناتوانی‌ در صبوری کردن برابر روند یک فیلم دو ساعته، که " ترس" است! این یک گزاره‌ی خبری ساده که چشم‌هایم را به روی واقعیت‌ شگفت دیگری از ابعاد وجودی و شخصیتی‌ام باز کرد. من از فیلم دیدن مضطرب می‌شوم! من غرق می‌شوم در آن همه نور و رنگ و تصویر و صدا و افکت و آدم و شخصیت...و با آن‌ها می‌روم تا آن‌جایی که تمام شوم...این خیلی ترسناک است! وحشت‌ناک است! شاید مثل احساس یک روان از هم گسیخته‌ی اختلال تجزیه‌ای؛ یا مثل حالت‌های نرم و نازک و نشانگان رقّت‌آور یک مبتلا به مازوخیسم! فیلم دیدن آدم ولی یک عمل کاملن ارادی و آگاهانه است، یعنی تو کاملن می‌دانی الان داری چه کاری می‌کنی، آگاهی صد در صدی داری به این‌که حتا الان نشانه‌های اضطرابت شروع می‌شود و با هر پلانی از فیلم احساسات قوی و تاثر‌برانگیز وجودت را مالامال حیرت و شگفتی و ترس می‌کند؛ بعد احساسات عجیب و زیاد و در‌همی را می‌شود با یک فیلم دو ساعته تجربه کرد، همین‌ها ترس‌ناک است، همین‌ها آدم را بیش از همیشه و در حالت زندگی روتین معمولی با خودِ خود و همه‌ی ناتوانی‌هایش مواجه می‌کند، و به خاطر همین است که آدم می‌ترسد؛ خیلی می‌ترسد...دیدن این همه آدم و شخصیت واقعیِ واقعن واقعی در حالی که تو همه‌ی آن‌ها را باور کردی/ می‌کنی، شناختی/ می‌شناسی، با آن‌ها زندگی کردی و نفس کشیدی، با خنده‌ها و گریه‌ها و قهرمانی‌ها و ضدقهرمانی‌هایشان همراه شدی، تو آن‌ها را شناخته‌ای و برای مشکلاتشان راه‌ حل پیدا کردی و در جشن‌هایشان با آن‌ها رقصیده‌ای... آن‌ها هستند، وقتی در ذهن تو متولد شدند، وقتی دیگر آن‌ها را شناختی، آن‌ها در وجود تو همیشگی می‌شوند... تا هستی آن‌ها هم هستند، واقعی واقعی، خیلی وحشت‌ناک است شناختن این همه آدم و زندگی در یک عمر کوتاه و محدود و با امکانات خیلی محدودتر از فضای یک پرده یا یک اسکرین ۱۴ اینچی!
این‌ها مرا خیلی می‌ترساند...  یک زندگی ذهنی همیشگی با یک عده‌ای که هستند ولی نیستند هم!


فیلم‌ها بزرگم می‌کنند و می‌ترسانندم  هم...عمیقم می‌کنند و می‌ترسانندم، با بقیه متمایزم می‌کنند و می‌ترسانندم، دنیا را برایم بزرگ و کوچک می‌کنند و می‌ترسانندم، من را به من بیشتر می‌شناسانندم و بیشتر هم می‌ترسانندم، 

من همه‌ی این بزرگ شدن و شناختن و عمیق شدن و فرق کردن را دوست دارم و می‌ترسم... من از سینمای خوب می‌ترسم. من از این هنر اعجاب‌انگیز آدمیزاد می‌ترسم. من از این همه کوچک و ناتوان بودن خودم واهمه دارم. می‌بینم و می‌ترسم و باز هم خواهم دید و بیشتر خواهم ترسید...

من از خواندن و دیدن می‌ترسم؛ من این ترس مقدس را ستایش می‌کنم...

۰ ۰

بُعد مسافت از عاشقی به واقعیت وحشت‎ناک و گریزناپذیری به نام زندگی

با خودم می‌گم از یه جایی به بعد، با همه‌ی لذت و شعف وصف‌ناپذیر عاشقی، آدما دیگه حال عاشقی کردن ندارن! گاهی آدما انقدر راه میان، انقدر توی راه بالا و پایین می‌شن و انقدر فرسوده می‌شن که دیگه فقط رو میارن به زنده بودن! نه چیز بیشتری... اگر توی اون سال‌ها و روز‌ها و لحظه‌های اوج ترشح استروژن و تستسترون، توی اون روزایی ک همه قشنگن، همه امیدوارن به آینده‌ی نامعلومشون، همه هنوز فکر می‌کنن که فنا‌ناپذیر و ابدیه بودن و جَوونیشون؛ اتفاق افتاد، که افتاد، اگر نه، از یه جایی به بعد اتفاق افتادنش منطبق بر اتفاق نیفتادنشه! اصن تو انگار کن یه موضوع علی‌السویه... اون " یه جایی به بعد" رو هم هیچ کس نمی‌تونه برای کسی تعیین کنه الّا خود اون آدم. واسه یکی اون "جا" بیست سالگیه، واسه یکی بیست و پنج سالگی، واسه یکی شاید سال‌های خیلی بعد‌تر...یکیم هست ک اصلن این‌طوریا فکر نمی‌کنه و دلش مثل کاروان‌سرا برای اومدن و رفتن هر آدمی به زندگیش اتاق خالی داره...از اون‌ "یه جا" به بعده که آدما تصمیم می‌گیرن که فقط ازدواج کنن که ازدواج کرده باشن، که چون زندگی ادامه داره، که همینه که هست...


.پی‌نوشت: به شهریار زیاد فکر می‌کنم...

.پیِ پی‌نوشت: از یه جایی به بعد من

۰ ۰
About me
بعد از قریب به چهار سال و اندی خاکروبه بودن این‌جا، یعنی درست بعد از چهار سال و اندی تجربه‌های جدید کردن و آدم‌های جدید شناختن و وارد بازی‌ها و قصه‌های بی‌پایان و بعضن با‌پایان‌شان شدن، عاشق شدن و از سر هیجان‌های ِ هورمونالِ درست مختصّ مختصات ۲۰ تا ۲۵ سالگی صدای کوبه‌ی قلبم به قفسه‌ی سینه‌ام را شنیدن و صد‌ها و صد‌ها بار خون به شقیقه‌هایم دویدن را حس کردن، یعنی درست بعد از روزمرگی کردن‌های محض، اصراف اوقات بهینه که آن هم سراسر به غفلت محض طی شد، بعد از تلخی کردن‌های بسیار با شخص جنابمان، بعد از لج و لج‌بازی فراوان با همه‌ی هستی و کائنات و خدا و بنده‌های خدا، بعد از چندین نرسیدن و به تبعش چندین در خود شکستن، بعد از هزاری پست اینستا نوشتن و شهوت عکاسی کردن و دیده شدن و خود را نمایاندن به هر ترتیب مزخرف و غیر‌مزخرفی که به ذهن و قوه‌ی خلاّقه‌ام رسیده _در این راستا و راستاهای دیگر حتا یک کانال تلگرام هم ساختم که البته سر‌انجام و ته‌انجامی نداشت_ بعد از همه‌ی این‌ دست و پا زدن‌ها، تقلا کردن‌ها، خود را به در و دیوار اثبات وجود زدن‌ها و به خیال خودم فلسفه بافتن‌ها‌...
نهایتن عزم دوباره‌ی وطن کردم... وطن من نوشتن مطلق است... نوشتن و گم‌نامی...من می‎خواستم این‌جا بیست‌و‌پنج سالگی‌ پر شر و شورم را شروع کنم که نشد؛ در اوج روز‌های دو‌گانه‌ی تلخی و شیرینی، رضا و شِکوه، حال خوش نشئه و بی‌انگیزگی از سر ِ هیچ! عشق و نفرت، فراموشی و یادآوری...می‎خواستم که "من" ِ آن روز‌ها از یادم نرود؛
حالا ولی سال بیست‎و‎ششم را شروع می کنم.به این امید که بشود؛ خوب هم بشود.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان