غزل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های روان

طبع چون آب و غزل‎های روان ما را بس

عشق یعنی...




عشق، یعنی...

اگر "او "همانی است که باید،

"من "هم  نَفَس هایم را با تپش هایش تنظیم می کنم...

۰ ۰

چه درونم تنهاست

همیشه ی زندگیم توی شلوغی های دور و برم دست و پا زدم و کنار کلی آدم رنگ و وارنگ  قد کشیدم.


با  وجود این که خودم خانواده ی کم جمعیتی داشتم و از وقتی که یادم می آید ، رویاهایم را داشتن یک خواهر بزرگتر یا حتی کوچکتر و چندتا برادر قد و نیم قدی که همه جوره بشه باهاشون مزه ی یک کودکیـ نوجوانی ـ و جوانی ، غم، شادی و یک کنار هم بودن ناب را تجربه کرد پر می کرد و من،همیشه ی خدا در حسرت یک خانه ی شلوغ پر از سر و صدای صمیمیت بودم... همیشه به خاطر پدر و مادرم  و  داشتن شرایط یک زندگی خوب سپاسگزار خدایم بودم ولی هیچ وقت هم راضی نبودم! با اطمینان می گویم راضی نبودم و حق دارم!،چون می دانم هیچ وقت  پرتوقع نبوده ام ! همیشه واقعن همه چیز داشته ام و دردم فقط نداشته هایم بوده است... نداشته هایی که شاید در برابر نعمت های خیلی خیلی بزرگی که داشته ام خیلی خیلی ناچیز بوده اند ولی برایم فقط حسرت به جا گذاشته اند! با خودم فکر می کنم که اگر سلامتی نداشتی چه؟! اگر فلان نعمت یا بهمان لطف خداوند در زندگیت نبود آنوقت...؟! درست. اگر این ها نباشند اتفاق های خیلی بدی برای یک زندگی ناچیز هفتاد-هشتاد ساله ی یک آدم معمولی می افتد، اگر این ها نباشند شاید همین آدم معمولی حتی فرصت فکر کردن به نداشته های "دل"ش را هم نداشته باشد... اما من، با وجود همه ی داشته های نا شمرده، یک "دل" بدمصب هم دارم...! همین دل بدمصب است که دلش کلی چیزهای خیلی خیلی کوچک می خواهد برای این که حالش بهتر شود...

داشتم می گفتم که همیشه دور و بر زندگیم پر از شلوغی آدم های رنگ و وارنگ بوده... پر از خاله و دایی و البته عمه ها و عموهای قلابی(!) . زندگیم همیشه پر از دوست های رنگی رنگی بوده...پر از آدم هایی که بدون اینگه هیچ ربطی به هم داشته باشیم ، به هم مربوط می شدیم ! با بودن همه ی این آدم ها...من اما، هیچ وقت با هیچ کس  صمیمی نبوده ام! هیچ وقت کسی نبوده که بگویم اگر روزی نباشد ، دلم برایش بیشتر از بقیه ی آدم ها تنگ خواهد شد...و این است مصیبت "دل"من...

واقعن دلیل این جور زندگی کردنم را نمی دانم؟! مثلن این که همیشه ی همیشه دوستان خوب زیادی کنارم بودند ولی من هیچ وقت صمیمی نشده ام! این ،شیوه ی همیشه  زندگی ام بوده، چیزی که دقیقن به آن "شخصیت" می گویند و "من"، واقعن بی تقصیر است ، ولی حالا که بیست ساله شده می فهمد چه قدر تنهایی درد پررنگی است...حالا که بیست ساله شده می فهمد که چه قدر می شود دور و برت شلوغ باشد و لی تو ،خلوت ...این حالا که همه جا به دنبال یک نفر می گردد که نیست! یک نفر که باید باشد و نیست! یک نفر که راستش را بخواهید، خودش هم نمی داند کیست؟!حالا که دیگر زندگی برایش فقط داشتن دوست هایی نیست که باهاشان آب بازی کند ،و خانه ی پدربزرگی که شب ها با گریه و التماس بخواهد آنجا بماند! همه ی این ها را حالا که بیست ساله شده می فهمد...

با وجود همه ی این آدم ها، شاید انگشت های دستم تمام نشوند وقتی به آن هایی فکر کنم که از ته ته دلم می توانم "زندگی" ام را بهشان اعتماد کنم...آن هایی که از ته ته دلم ، روزی دلم برایشان تنگ می شود...و چه قدر می شود تلخ بود کنار این همه آدم ،که روزهای زندگیت را باهاشان می گذرانی... از وجود همه شان خوشحالم، به خاطر این دور هم بودن های خونی(!) یا نسبتی ،خدا را شکر می گویم ولی "رابطه" ، چیز دیگریست... و این همان چیزیست که من می خواهم و نیست! من در کنار همه ی این بودن های سطحی،بودن های پر از اعتماد، پر از صمیمیت، پر از نگاه های مهربان و پر از دلتنگی می خواهم! که نیست!!!



۰ ۰
About me
بعد از قریب به چهار سال و اندی خاکروبه بودن این‌جا، یعنی درست بعد از چهار سال و اندی تجربه‌های جدید کردن و آدم‌های جدید شناختن و وارد بازی‌ها و قصه‌های بی‌پایان و بعضن با‌پایان‌شان شدن، عاشق شدن و از سر هیجان‌های ِ هورمونالِ درست مختصّ مختصات ۲۰ تا ۲۵ سالگی صدای کوبه‌ی قلبم به قفسه‌ی سینه‌ام را شنیدن و صد‌ها و صد‌ها بار خون به شقیقه‌هایم دویدن را حس کردن، یعنی درست بعد از روزمرگی کردن‌های محض، اصراف اوقات بهینه که آن هم سراسر به غفلت محض طی شد، بعد از تلخی کردن‌های بسیار با شخص جنابمان، بعد از لج و لج‌بازی فراوان با همه‌ی هستی و کائنات و خدا و بنده‌های خدا، بعد از چندین نرسیدن و به تبعش چندین در خود شکستن، بعد از هزاری پست اینستا نوشتن و شهوت عکاسی کردن و دیده شدن و خود را نمایاندن به هر ترتیب مزخرف و غیر‌مزخرفی که به ذهن و قوه‌ی خلاّقه‌ام رسیده _در این راستا و راستاهای دیگر حتا یک کانال تلگرام هم ساختم که البته سر‌انجام و ته‌انجامی نداشت_ بعد از همه‌ی این‌ دست و پا زدن‌ها، تقلا کردن‌ها، خود را به در و دیوار اثبات وجود زدن‌ها و به خیال خودم فلسفه بافتن‌ها‌...
نهایتن عزم دوباره‌ی وطن کردم... وطن من نوشتن مطلق است... نوشتن و گم‌نامی...من می‎خواستم این‌جا بیست‌و‌پنج سالگی‌ پر شر و شورم را شروع کنم که نشد؛ در اوج روز‌های دو‌گانه‌ی تلخی و شیرینی، رضا و شِکوه، حال خوش نشئه و بی‌انگیزگی از سر ِ هیچ! عشق و نفرت، فراموشی و یادآوری...می‎خواستم که "من" ِ آن روز‌ها از یادم نرود؛
حالا ولی سال بیست‎و‎ششم را شروع می کنم.به این امید که بشود؛ خوب هم بشود.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان