بعد از قریب به چهار سال و اندی خاکروبه بودن اینجا، یعنی درست بعد از چهار سال و اندی تجربههای جدید کردن و آدمهای جدید شناختن و وارد بازیها و قصههای بیپایان و بعضن باپایانشان شدن، عاشق شدن و از سر هیجانهای ِ هورمونالِ درست مختصّ مختصات ۲۰ تا ۲۵ سالگی صدای کوبهی قلبم به قفسهی سینهام را شنیدن و صدها و صدها بار خون به شقیقههایم دویدن را حس کردن، یعنی درست بعد از روزمرگی کردنهای محض، اصراف اوقات بهینه که آن هم سراسر به غفلت محض طی شد، بعد از تلخی کردنهای بسیار با شخص جنابمان، بعد از لج و لجبازی فراوان با همهی هستی و کائنات و خدا و بندههای خدا، بعد از چندین نرسیدن و به تبعش چندین در خود شکستن، بعد از هزاری پست اینستا نوشتن و شهوت عکاسی کردن و دیده شدن و خود را نمایاندن به هر ترتیب مزخرف و غیرمزخرفی که به ذهن و قوهی خلاّقهام رسیده _در این راستا و راستاهای دیگر حتا یک کانال تلگرام هم ساختم که البته سرانجام و تهانجامی نداشت_ بعد از همهی این دست و پا زدنها، تقلا کردنها، خود را به در و دیوار اثبات وجود زدنها و به خیال خودم فلسفه بافتنها... نهایتن عزم دوبارهی وطن کردم... وطن من نوشتن مطلق است... نوشتن و گمنامی...من میخواستم اینجا بیستوپنج سالگی پر شر و شورم را شروع کنم که نشد؛ در اوج روزهای دوگانهی تلخی و شیرینی، رضا و شِکوه، حال خوش نشئه و بیانگیزگی از سر ِ هیچ! عشق و نفرت، فراموشی و یادآوری...میخواستم که "من" ِ آن روزها از یادم نرود؛ حالا ولی سال بیستوششم را شروع می کنم.به این امید که بشود؛ خوب هم بشود.