غزل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های روان

طبع چون آب و غزل‎های روان ما را بس

بُعد مسافت از عاشقی به واقعیت وحشت‎ناک و گریزناپذیری به نام زندگی

با خودم می‌گم از یه جایی به بعد، با همه‌ی لذت و شعف وصف‌ناپذیر عاشقی، آدما دیگه حال عاشقی کردن ندارن! گاهی آدما انقدر راه میان، انقدر توی راه بالا و پایین می‌شن و انقدر فرسوده می‌شن که دیگه فقط رو میارن به زنده بودن! نه چیز بیشتری... اگر توی اون سال‌ها و روز‌ها و لحظه‌های اوج ترشح استروژن و تستسترون، توی اون روزایی ک همه قشنگن، همه امیدوارن به آینده‌ی نامعلومشون، همه هنوز فکر می‌کنن که فنا‌ناپذیر و ابدیه بودن و جَوونیشون؛ اتفاق افتاد، که افتاد، اگر نه، از یه جایی به بعد اتفاق افتادنش منطبق بر اتفاق نیفتادنشه! اصن تو انگار کن یه موضوع علی‌السویه... اون " یه جایی به بعد" رو هم هیچ کس نمی‌تونه برای کسی تعیین کنه الّا خود اون آدم. واسه یکی اون "جا" بیست سالگیه، واسه یکی بیست و پنج سالگی، واسه یکی شاید سال‌های خیلی بعد‌تر...یکیم هست ک اصلن این‌طوریا فکر نمی‌کنه و دلش مثل کاروان‌سرا برای اومدن و رفتن هر آدمی به زندگیش اتاق خالی داره...از اون‌ "یه جا" به بعده که آدما تصمیم می‌گیرن که فقط ازدواج کنن که ازدواج کرده باشن، که چون زندگی ادامه داره، که همینه که هست...


.پی‌نوشت: به شهریار زیاد فکر می‌کنم...

.پیِ پی‌نوشت: از یه جایی به بعد من

۰ ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
About me
بعد از قریب به چهار سال و اندی خاکروبه بودن این‌جا، یعنی درست بعد از چهار سال و اندی تجربه‌های جدید کردن و آدم‌های جدید شناختن و وارد بازی‌ها و قصه‌های بی‌پایان و بعضن با‌پایان‌شان شدن، عاشق شدن و از سر هیجان‌های ِ هورمونالِ درست مختصّ مختصات ۲۰ تا ۲۵ سالگی صدای کوبه‌ی قلبم به قفسه‌ی سینه‌ام را شنیدن و صد‌ها و صد‌ها بار خون به شقیقه‌هایم دویدن را حس کردن، یعنی درست بعد از روزمرگی کردن‌های محض، اصراف اوقات بهینه که آن هم سراسر به غفلت محض طی شد، بعد از تلخی کردن‌های بسیار با شخص جنابمان، بعد از لج و لج‌بازی فراوان با همه‌ی هستی و کائنات و خدا و بنده‌های خدا، بعد از چندین نرسیدن و به تبعش چندین در خود شکستن، بعد از هزاری پست اینستا نوشتن و شهوت عکاسی کردن و دیده شدن و خود را نمایاندن به هر ترتیب مزخرف و غیر‌مزخرفی که به ذهن و قوه‌ی خلاّقه‌ام رسیده _در این راستا و راستاهای دیگر حتا یک کانال تلگرام هم ساختم که البته سر‌انجام و ته‌انجامی نداشت_ بعد از همه‌ی این‌ دست و پا زدن‌ها، تقلا کردن‌ها، خود را به در و دیوار اثبات وجود زدن‌ها و به خیال خودم فلسفه بافتن‌ها‌...
نهایتن عزم دوباره‌ی وطن کردم... وطن من نوشتن مطلق است... نوشتن و گم‌نامی...من می‎خواستم این‌جا بیست‌و‌پنج سالگی‌ پر شر و شورم را شروع کنم که نشد؛ در اوج روز‌های دو‌گانه‌ی تلخی و شیرینی، رضا و شِکوه، حال خوش نشئه و بی‌انگیزگی از سر ِ هیچ! عشق و نفرت، فراموشی و یادآوری...می‎خواستم که "من" ِ آن روز‌ها از یادم نرود؛
حالا ولی سال بیست‎و‎ششم را شروع می کنم.به این امید که بشود؛ خوب هم بشود.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان