غزل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های روان

طبع چون آب و غزل‎های روان ما را بس

خودروان‎کاوی‎های مازوخیست

واقعن نمی دونم چرا با همچین غیظ و حرصی از عمق دلم گفتم ک ۹۶ خیلی سال بدی بود! حالا بدیا و سخت گرفتناش ک سر جاش، ولی مگه غیر اینه ک خوبیاشم کم نبوده؟ روزایی ک آروم آروم گذشت؛ خوشحال بودم؛ می خندیدم؛ آدمای جدید؛ تجربه های جدید‌...یعنی می خوام بگم ک چرا سختیاش بیشتر ب چشمم اومده؟ ب نظرم در کل سر ب سر بوده و با یه حالت سیلانی از تعادل، گذشته... ولی آخه چرا این طوری گفتم ک انقدر بد گذشته بهم؟! نمی دونم چرا یهو انقد تکانشی و واکنشی و ناخودآگاه این جمله ی بد بودنش ب زبونم اومد! حالا هر چی ک هست، لابد بد بوده دیگه!سنگین طی کرده دیگه! البته بیشتر ک فکر می کنم می رسم ب این نقطه ک من حرص و خشم و غیظ و بی قراریم از دست خودمه در واقع! این ک کاملن واقفم چ گندایی زدم و چ ندونم کاریایی داشتم؛ و اشراف ب خودم و اعمال و سکنات خودکرده مه ک انقد حالمو بد کرده و امسال گذشته رو توی نظرم دوست نداشتنی و تلخ و صعب العبور...نه ک خود سال و ماه و روزاش فی نفسه بد بوده باشن... ک من سراسر وجودم شکره و مولکول ب مولکولم معترف رحمت و نگاه لطف و دستای نگه دارنده ی بالای هر دستش...این "من"ِ من بوده ک بد کرده...خیلی جاها خیلیم بد کرده!


۰ ۰

روزگار تعلیم/تالیم و تعلم/تالّم 2

اوقات کلاس داشت ب خوبی و خوشی پیش می رفت. همان حرف های همیشه، همان دعوا کردن هایشان از طرف من و بین خودشان با هم، همان مسخره بازی ها، همان چشم و ابرو آمدن های همیشه ام برایشان و بقیه ی همان های دیگر. یکهو سرش را انداخت پایین و دیگر بالا نیاورد تا رفتم کنارش نشستم و چانه اش را بالا گرفتم؛ ک همان طور ک سرش بالا آمد اشک هایش پایین آمد!
بعد با یک حالت خود تأدیبی و احساس مسولیت عمیق و شگرفی نگاهم کرد و گفت:" حالا یه بارم ک تو خونه درس خونده بودم_ همیشه توی ناهارخوری و زنگ ناهار و نماز قبل از کلاسشان می خواند_ و انقدر خوب تمرین کرده بودم تکلیفمو ننوشته م" ! البته ک این حجم از احساس عذاب وجدانش از یک طرف برایم ستودنی و خواستنی بود؛ این ک می بینم خودشان برای خودشان درونی سازی کرده اند و حالا بعد شش ماه ک از شروع سال تحصیلی گذشته استیکر دادن و ندادن من را ب کش شلوارشان هم نمی گیرند:| از طرفی ولی فکری می شوم ک نکند رفتار و گفتار من ب نوعی این همه احساس عذاب وجدان تزریق وجودشان کرده؟ در واقع نگران می شوم ک نکند من جایی را اشتباه کرده باشم. حتا از فکر این ک ب خاطر ب دست آوردن توجه من یا رقابت بر سر محبت گرفتن از من ب پاس کامل و بی نقص بودنشان بخواهند این همه بی نقص باشند ب هم می ریزم؛ این ک ب هر حال در ساحت رابطه ی معلم_دانش آموزی ب هم وابسته هستیم و آن  ها من را در قالب یک بزرگتر قابل اعتماد یا حتا مثلن یک الگوی ناخودآگاه دوست دارند ولی محبت گرفتن از من را مشروط می بینند و می دانند یعنی من ترساندمشان! ترساندمشان از دوست داشتنی نبودن! اگر این باشد؛ یعنی من کاملن غیر مستقیم یک پیام کاملی مبنی بر این ک " تو باید کامل و بی نقص و خوش رفتار باشی تا از طرف من دوست داشته شوی" بهشان انتقال داده ام. هرچند مهر بی قید و لاشرط در قالب پدر و مادری جواب است، هر رابطه ی دیگری ب هر حال قیود و شرایط خودش را دارد، محبت ولی عنصر زیادی معصومی است ک بخواهد با این قیود تاخت بخورد! شاید مثلن با ترس از نمره و یه لِول بالا و پایین تر شدن از من و درس و کلاسم حساب ببرند بهتر باشد تا این ک سنگ محک بشود محبت و مهر بینمان... نمی دانم واقعن! ب هر حال از منِ شل و ول و زیادی رقیق القلب ِ چشم پوش باید یک جوری حساب را ببرند ک قید ها و شرایط دانش آموزی شان را ب جا بیاورند. ولی واقعن نمی دانم چ طور!
هر چ ک باید باشد؛ اشک های دیروز نیاز یادآور این موضوع وحشتناک بود ک تو معلم دختر بچه ها هستی، ک قرار نیست لوس نباشند؛ ک می توانند در بی ربط ترین موضوع ها لوس ترین _ تا حد نفرت انگیز شدن_ باشند؛ پس تو ب چرا ها متکی باش و ریشه ها را پیدا کن؛ تو راه درست رفتار کردن و برخورد با انواع حرکات محیّرالعقولشان را پیدا کن؛ مابقی خودش درست می شود...
#نیاز
#روزهای_معلمی
#دستنوشته_های_روزگار_معلمی
#دختربچه_ها
#آموزش
#تربیت
#محبت
#الگو


۰ ۰

روزگار تعلیم/تالیم و تعلم/تالّم 1

بعضی وقت ها درست وسط ِ وسط ِ تایم کلاس یک "آن"ِ عجیبی همه وجودم را می گیرد و مبهوت چهره های واقعن معصوم ِ به معنای تامّ و واقعی کلمه دست نخورده شان می شوم و همین می شود وادی برهوتم! بعد مثلن در یکی از این وادی ها، یکهو یکی شان همان وسط افکار خال خال و راه راهم یک کاغذ آچهار بنفش رنگ را بالا می گیرد و فریاد می زند:" تیچر! اگر اینو به اسم هدیه بدم بتون ناراحت نمی شید؟! فقط به خاطر این که می دونم شما بنفش دوست دارید" بعد همین جمله ی خیلی خیلی معمولی می شود یک چالشی که عجزت را از واکنش در لحظه به رخت می کشد! می کوبد توی صورت همه ی فلسفه هایت که: :هی! همیشه هم جواب همه ی جمله های معمولی انقدرها معمولی که فکر می کنی نمی شود!" بعدتر من همه ی سعی ِ فی البداهه ام را می کنم ک معمولی نباشم، بعدش ظاهرن به قدری موفقیت آمیز سعی کردم که نه تنها کاغذ را نداد که گفت:" اینو همینطوری نمی دم بهتون! می برم روش نقاشی می کشم بعد بهتون می دم."😁
و من می میرم...
#نیاز
#روزهای_معلمی
#دستنوشته_های_روزگار_معلمی


۰ ۰

بابا

[داخلی/اتاق/ساعت ۷ عصر]
_ یه قهوه درست نمی کنی با هم بخوریم؟
_مگه نمی خوای شب بخوابی؟
_ولش کن:)


۰ ۰

من نه منم

همه مان تا وقتی دچار زندگی جمعی هستیم درست همین‌قدر هم با خودسانسوری مرتبطیم؛ کم و بیش اش هم به شخصیت بی‌همتای هر کس ربط دارد. با خودم می گویم کاش ترس از قضاوت شدن نبود، کاش با همه ی رگ و پِی‌مان تفاوت های کاملن منحصر به فرد تجربه ها و زندگی هایمان با همدیگر را فهم می کردیم؛ کاش واهمه از حرف زدن ولی درک نشدن نبود، کاش همگی انقدر فهیم و بزرگ بودیم که به چشم‌های آدمی ک دارد با ما صحبت می کند خیره می‌شدیم و حتا اگر درکش نمی کردیم انقدر سعه‌ی وجودی می‌داشتیم که سکوت کنیم و لبخند بزنیم و توی دل خودمان بگوییم ناتوانی درک کردنِ این آدم از کمبود وجودی و تجربی من است؛ آن وقت دیگر لازم نبود آدم‌ها فقط برای اینکه بتوانند حرف بزنند و شنیده شوند_ در راستای یک نیاز نگاهش کنید_ یک‌باره بی‌نام‌ونشان شوند :)


۰ ۰

خدایی که هست...خواستنی که هست...

و گفت: اگر که من خدایم و اگر منم که خداونگاری بلدم؛ پس چرا غیر؟!
و پاسخ داد: اگر تو خدایی پس بندگی کردن بر من آسان کن آن‌سان ک خداوندگاری بر تو آسان است...
* و مراد از بندگی کردن را غیرت می دانست به آن معنی که تا جانی هست [غیر+_َت] را در حریم خود راه نده...


.

پ.ن: الهی ب امید تو...

بسم الله الرحمن الرحیم...

۰ ۰
About me
بعد از قریب به چهار سال و اندی خاکروبه بودن این‌جا، یعنی درست بعد از چهار سال و اندی تجربه‌های جدید کردن و آدم‌های جدید شناختن و وارد بازی‌ها و قصه‌های بی‌پایان و بعضن با‌پایان‌شان شدن، عاشق شدن و از سر هیجان‌های ِ هورمونالِ درست مختصّ مختصات ۲۰ تا ۲۵ سالگی صدای کوبه‌ی قلبم به قفسه‌ی سینه‌ام را شنیدن و صد‌ها و صد‌ها بار خون به شقیقه‌هایم دویدن را حس کردن، یعنی درست بعد از روزمرگی کردن‌های محض، اصراف اوقات بهینه که آن هم سراسر به غفلت محض طی شد، بعد از تلخی کردن‌های بسیار با شخص جنابمان، بعد از لج و لج‌بازی فراوان با همه‌ی هستی و کائنات و خدا و بنده‌های خدا، بعد از چندین نرسیدن و به تبعش چندین در خود شکستن، بعد از هزاری پست اینستا نوشتن و شهوت عکاسی کردن و دیده شدن و خود را نمایاندن به هر ترتیب مزخرف و غیر‌مزخرفی که به ذهن و قوه‌ی خلاّقه‌ام رسیده _در این راستا و راستاهای دیگر حتا یک کانال تلگرام هم ساختم که البته سر‌انجام و ته‌انجامی نداشت_ بعد از همه‌ی این‌ دست و پا زدن‌ها، تقلا کردن‌ها، خود را به در و دیوار اثبات وجود زدن‌ها و به خیال خودم فلسفه بافتن‌ها‌...
نهایتن عزم دوباره‌ی وطن کردم... وطن من نوشتن مطلق است... نوشتن و گم‌نامی...من می‎خواستم این‌جا بیست‌و‌پنج سالگی‌ پر شر و شورم را شروع کنم که نشد؛ در اوج روز‌های دو‌گانه‌ی تلخی و شیرینی، رضا و شِکوه، حال خوش نشئه و بی‌انگیزگی از سر ِ هیچ! عشق و نفرت، فراموشی و یادآوری...می‎خواستم که "من" ِ آن روز‌ها از یادم نرود؛
حالا ولی سال بیست‎و‎ششم را شروع می کنم.به این امید که بشود؛ خوب هم بشود.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان