غزل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های روان

طبع چون آب و غزل‎های روان ما را بس

روزگار تعلیم/تالیم و تعلم/تالّم 1

بعضی وقت ها درست وسط ِ وسط ِ تایم کلاس یک "آن"ِ عجیبی همه وجودم را می گیرد و مبهوت چهره های واقعن معصوم ِ به معنای تامّ و واقعی کلمه دست نخورده شان می شوم و همین می شود وادی برهوتم! بعد مثلن در یکی از این وادی ها، یکهو یکی شان همان وسط افکار خال خال و راه راهم یک کاغذ آچهار بنفش رنگ را بالا می گیرد و فریاد می زند:" تیچر! اگر اینو به اسم هدیه بدم بتون ناراحت نمی شید؟! فقط به خاطر این که می دونم شما بنفش دوست دارید" بعد همین جمله ی خیلی خیلی معمولی می شود یک چالشی که عجزت را از واکنش در لحظه به رخت می کشد! می کوبد توی صورت همه ی فلسفه هایت که: :هی! همیشه هم جواب همه ی جمله های معمولی انقدرها معمولی که فکر می کنی نمی شود!" بعدتر من همه ی سعی ِ فی البداهه ام را می کنم ک معمولی نباشم، بعدش ظاهرن به قدری موفقیت آمیز سعی کردم که نه تنها کاغذ را نداد که گفت:" اینو همینطوری نمی دم بهتون! می برم روش نقاشی می کشم بعد بهتون می دم."😁
و من می میرم...
#نیاز
#روزهای_معلمی
#دستنوشته_های_روزگار_معلمی


۰ ۰
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
About me
بعد از قریب به چهار سال و اندی خاکروبه بودن این‌جا، یعنی درست بعد از چهار سال و اندی تجربه‌های جدید کردن و آدم‌های جدید شناختن و وارد بازی‌ها و قصه‌های بی‌پایان و بعضن با‌پایان‌شان شدن، عاشق شدن و از سر هیجان‌های ِ هورمونالِ درست مختصّ مختصات ۲۰ تا ۲۵ سالگی صدای کوبه‌ی قلبم به قفسه‌ی سینه‌ام را شنیدن و صد‌ها و صد‌ها بار خون به شقیقه‌هایم دویدن را حس کردن، یعنی درست بعد از روزمرگی کردن‌های محض، اصراف اوقات بهینه که آن هم سراسر به غفلت محض طی شد، بعد از تلخی کردن‌های بسیار با شخص جنابمان، بعد از لج و لج‌بازی فراوان با همه‌ی هستی و کائنات و خدا و بنده‌های خدا، بعد از چندین نرسیدن و به تبعش چندین در خود شکستن، بعد از هزاری پست اینستا نوشتن و شهوت عکاسی کردن و دیده شدن و خود را نمایاندن به هر ترتیب مزخرف و غیر‌مزخرفی که به ذهن و قوه‌ی خلاّقه‌ام رسیده _در این راستا و راستاهای دیگر حتا یک کانال تلگرام هم ساختم که البته سر‌انجام و ته‌انجامی نداشت_ بعد از همه‌ی این‌ دست و پا زدن‌ها، تقلا کردن‌ها، خود را به در و دیوار اثبات وجود زدن‌ها و به خیال خودم فلسفه بافتن‌ها‌...
نهایتن عزم دوباره‌ی وطن کردم... وطن من نوشتن مطلق است... نوشتن و گم‌نامی...من می‎خواستم این‌جا بیست‌و‌پنج سالگی‌ پر شر و شورم را شروع کنم که نشد؛ در اوج روز‌های دو‌گانه‌ی تلخی و شیرینی، رضا و شِکوه، حال خوش نشئه و بی‌انگیزگی از سر ِ هیچ! عشق و نفرت، فراموشی و یادآوری...می‎خواستم که "من" ِ آن روز‌ها از یادم نرود؛
حالا ولی سال بیست‎و‎ششم را شروع می کنم.به این امید که بشود؛ خوب هم بشود.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان