غزل‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎‎های روان

طبع چون آب و غزل‎های روان ما را بس

روزگار تعلیم/تالیم و تعلم/تالّم 1

بعضی وقت ها درست وسط ِ وسط ِ تایم کلاس یک "آن"ِ عجیبی همه وجودم را می گیرد و مبهوت چهره های واقعن معصوم ِ به معنای تامّ و واقعی کلمه دست نخورده شان می شوم و همین می شود وادی برهوتم! بعد مثلن در یکی از این وادی ها، یکهو یکی شان همان وسط افکار خال خال و راه راهم یک کاغذ آچهار بنفش رنگ را بالا می گیرد و فریاد می زند:" تیچر! اگر اینو به اسم هدیه بدم بتون ناراحت نمی شید؟! فقط به خاطر این که می دونم شما بنفش دوست دارید" بعد همین جمله ی خیلی خیلی معمولی می شود یک چالشی که عجزت را از واکنش در لحظه به رخت می کشد! می کوبد توی صورت همه ی فلسفه هایت که: :هی! همیشه هم جواب همه ی جمله های معمولی انقدرها معمولی که فکر می کنی نمی شود!" بعدتر من همه ی سعی ِ فی البداهه ام را می کنم ک معمولی نباشم، بعدش ظاهرن به قدری موفقیت آمیز سعی کردم که نه تنها کاغذ را نداد که گفت:" اینو همینطوری نمی دم بهتون! می برم روش نقاشی می کشم بعد بهتون می دم."😁
و من می میرم...
#نیاز
#روزهای_معلمی
#دستنوشته_های_روزگار_معلمی


۰ ۰

بابا

[داخلی/اتاق/ساعت ۷ عصر]
_ یه قهوه درست نمی کنی با هم بخوریم؟
_مگه نمی خوای شب بخوابی؟
_ولش کن:)


۰ ۰

من نه منم

همه مان تا وقتی دچار زندگی جمعی هستیم درست همین‌قدر هم با خودسانسوری مرتبطیم؛ کم و بیش اش هم به شخصیت بی‌همتای هر کس ربط دارد. با خودم می گویم کاش ترس از قضاوت شدن نبود، کاش با همه ی رگ و پِی‌مان تفاوت های کاملن منحصر به فرد تجربه ها و زندگی هایمان با همدیگر را فهم می کردیم؛ کاش واهمه از حرف زدن ولی درک نشدن نبود، کاش همگی انقدر فهیم و بزرگ بودیم که به چشم‌های آدمی ک دارد با ما صحبت می کند خیره می‌شدیم و حتا اگر درکش نمی کردیم انقدر سعه‌ی وجودی می‌داشتیم که سکوت کنیم و لبخند بزنیم و توی دل خودمان بگوییم ناتوانی درک کردنِ این آدم از کمبود وجودی و تجربی من است؛ آن وقت دیگر لازم نبود آدم‌ها فقط برای اینکه بتوانند حرف بزنند و شنیده شوند_ در راستای یک نیاز نگاهش کنید_ یک‌باره بی‌نام‌ونشان شوند :)


۰ ۰

خدایی که هست...خواستنی که هست...

و گفت: اگر که من خدایم و اگر منم که خداونگاری بلدم؛ پس چرا غیر؟!
و پاسخ داد: اگر تو خدایی پس بندگی کردن بر من آسان کن آن‌سان ک خداوندگاری بر تو آسان است...
* و مراد از بندگی کردن را غیرت می دانست به آن معنی که تا جانی هست [غیر+_َت] را در حریم خود راه نده...


.

پ.ن: الهی ب امید تو...

بسم الله الرحمن الرحیم...

۰ ۰

به خدا می‎شود...

قصه ی غصه ی این آدم های هر روز که همیشه شنیدنی نیست...! یعنی; می گویم همیشه که نباید بنشینی و یک استکان چای قندپهلو مهمانش باشی تا بیاید ,تعریف کند و تعریف کندکه تو هم بشنوی!
همیشه که نبایدبدانی تا بتوانی!
همیشه که نباید رام وجود آدم ها شد و بعد مهربانی کرد!
همیشه که نباید زیر داغی غصه هایشان بسوزی تا فکر کنی که می توان دوست داشت!
همیشه که نباید در جریان باشی تا همراهی کنی!
گاهی,باید ندانسته توانست...
گاهی,باید فقط مهربان بود...
بی هیچ دلیلی!
گاهی,باید فقط دوست داشت قبل از آن که مجبور شد...
می شود که مهربان تر باشیم,
می شود که نگاه هایمان را روی دریچه ی دقیق تری از انسان بودن تنظیم کنیم تا کمتر از یادمان برود

می شود که به فکر تر باشیم,
می شود در کنار هم باشیم و انگار که اصلن نباشیم و می شود در کنار هم بودنمان فقط سهمی باشد از همسفری دو ایستگاه قطار بین شهری ,ولی فقط با یک لبخند, همراه شد و میزبانی ها کرد...
به خدا میشود که مهربان تر بود... کافی است که بااحتیاط پیر شویم...!

۰ ۰

عشق یعنی...




عشق، یعنی...

اگر "او "همانی است که باید،

"من "هم  نَفَس هایم را با تپش هایش تنظیم می کنم...

۰ ۰

چه درونم تنهاست

همیشه ی زندگیم توی شلوغی های دور و برم دست و پا زدم و کنار کلی آدم رنگ و وارنگ  قد کشیدم.


با  وجود این که خودم خانواده ی کم جمعیتی داشتم و از وقتی که یادم می آید ، رویاهایم را داشتن یک خواهر بزرگتر یا حتی کوچکتر و چندتا برادر قد و نیم قدی که همه جوره بشه باهاشون مزه ی یک کودکیـ نوجوانی ـ و جوانی ، غم، شادی و یک کنار هم بودن ناب را تجربه کرد پر می کرد و من،همیشه ی خدا در حسرت یک خانه ی شلوغ پر از سر و صدای صمیمیت بودم... همیشه به خاطر پدر و مادرم  و  داشتن شرایط یک زندگی خوب سپاسگزار خدایم بودم ولی هیچ وقت هم راضی نبودم! با اطمینان می گویم راضی نبودم و حق دارم!،چون می دانم هیچ وقت  پرتوقع نبوده ام ! همیشه واقعن همه چیز داشته ام و دردم فقط نداشته هایم بوده است... نداشته هایی که شاید در برابر نعمت های خیلی خیلی بزرگی که داشته ام خیلی خیلی ناچیز بوده اند ولی برایم فقط حسرت به جا گذاشته اند! با خودم فکر می کنم که اگر سلامتی نداشتی چه؟! اگر فلان نعمت یا بهمان لطف خداوند در زندگیت نبود آنوقت...؟! درست. اگر این ها نباشند اتفاق های خیلی بدی برای یک زندگی ناچیز هفتاد-هشتاد ساله ی یک آدم معمولی می افتد، اگر این ها نباشند شاید همین آدم معمولی حتی فرصت فکر کردن به نداشته های "دل"ش را هم نداشته باشد... اما من، با وجود همه ی داشته های نا شمرده، یک "دل" بدمصب هم دارم...! همین دل بدمصب است که دلش کلی چیزهای خیلی خیلی کوچک می خواهد برای این که حالش بهتر شود...

داشتم می گفتم که همیشه دور و بر زندگیم پر از شلوغی آدم های رنگ و وارنگ بوده... پر از خاله و دایی و البته عمه ها و عموهای قلابی(!) . زندگیم همیشه پر از دوست های رنگی رنگی بوده...پر از آدم هایی که بدون اینگه هیچ ربطی به هم داشته باشیم ، به هم مربوط می شدیم ! با بودن همه ی این آدم ها...من اما، هیچ وقت با هیچ کس  صمیمی نبوده ام! هیچ وقت کسی نبوده که بگویم اگر روزی نباشد ، دلم برایش بیشتر از بقیه ی آدم ها تنگ خواهد شد...و این است مصیبت "دل"من...

واقعن دلیل این جور زندگی کردنم را نمی دانم؟! مثلن این که همیشه ی همیشه دوستان خوب زیادی کنارم بودند ولی من هیچ وقت صمیمی نشده ام! این ،شیوه ی همیشه  زندگی ام بوده، چیزی که دقیقن به آن "شخصیت" می گویند و "من"، واقعن بی تقصیر است ، ولی حالا که بیست ساله شده می فهمد چه قدر تنهایی درد پررنگی است...حالا که بیست ساله شده می فهمد که چه قدر می شود دور و برت شلوغ باشد و لی تو ،خلوت ...این حالا که همه جا به دنبال یک نفر می گردد که نیست! یک نفر که باید باشد و نیست! یک نفر که راستش را بخواهید، خودش هم نمی داند کیست؟!حالا که دیگر زندگی برایش فقط داشتن دوست هایی نیست که باهاشان آب بازی کند ،و خانه ی پدربزرگی که شب ها با گریه و التماس بخواهد آنجا بماند! همه ی این ها را حالا که بیست ساله شده می فهمد...

با وجود همه ی این آدم ها، شاید انگشت های دستم تمام نشوند وقتی به آن هایی فکر کنم که از ته ته دلم می توانم "زندگی" ام را بهشان اعتماد کنم...آن هایی که از ته ته دلم ، روزی دلم برایشان تنگ می شود...و چه قدر می شود تلخ بود کنار این همه آدم ،که روزهای زندگیت را باهاشان می گذرانی... از وجود همه شان خوشحالم، به خاطر این دور هم بودن های خونی(!) یا نسبتی ،خدا را شکر می گویم ولی "رابطه" ، چیز دیگریست... و این همان چیزیست که من می خواهم و نیست! من در کنار همه ی این بودن های سطحی،بودن های پر از اعتماد، پر از صمیمیت، پر از نگاه های مهربان و پر از دلتنگی می خواهم! که نیست!!!



۰ ۰

نه از رومم نه از زنگم



به راستی  "شعرانه" را چه می شود ،

که گذری ،

به سجده ی خالق می کشاندش

و

"برصیصا" را

نگاهی،

به سجود ابلیس  می نشاند...؟!

و

در این میانه،

"شیخ صنعان " می ماند و

"من"ی که نمی دانم  وارثٍ کدامین پدرم...؟!!!

۰ ۰

غیر از هنر که تاج سر آفرینش است|دوران هیچ منزلتی پایدار نیست



ادبیات، حال گاهی بدم را خوب می کند و حال بیشتر خوبم را خوب تر!

وقتی می خوانم، وقتی می نویسم، حتّی گاهی که تنها به ردیفی از کلمه های بی معنایش نگاه می کنم، دلم قُل می زند...

شعر هایش، می نوازد...

قصّه هایش، می آموزد...

همیشه با "مجنون "هایش عاشقی کردم و با "خَرَقانی" ها، جامه دریدم...!

بارها، از  بی تابی "لیلا،" موی کندم و با فرهاد، کوه...!

بارها و بارها با ابوسعید به بالای دار رفتم و پابه پای شیخ صنعان به محراب توبه نشستم !

و این روزها گمان می کنم ، به تعداد تمامی مجالس انشای "مولانا" ، کاغذ سیاه کرده باشم...!

۰ ۰

عشق‎هایمان هم...



دانه دانه نخ های دور دوزی رو بالشتی سفید را بیرون می کشیدم و فکر می کردم که "وقتی عشق ، بوی خودخواهی بگیرد ،

وقتی عشق ، برایت ترس از دست دادن باشد ،

وقتی عشق،نه به خاطر خاصیت ، که به خاطر عادت یا خودخواهی در وجودت ریشه کند،

آن وقت است که باید تاوانش را بدهی!"

تاوان این مدل دوست داشتن های ماشینی بازاری، دادنی هم هست!!!

در هر شرایطی که باشی هم،

وقتی پای این مدل دوست داشتنت وسط باشد

از ترس" روزی از دست دادن" هم که باشد

خودت تاوان می دهی!

خواسته یا نا خواسته.

راضی می شوی که هر کاری را در هر شرایطی فقط به خاطر ترس یا هر چیز دیگری به غیر از" عشق"

انجام دهی!

همین است که عشق هایمان هم دیگر عشق نیست...

و

همین می شود که دنیایمان دیگر جایی برای نفس عمیق کشیدن نیست...

۰ ۰
About me
بعد از قریب به چهار سال و اندی خاکروبه بودن این‌جا، یعنی درست بعد از چهار سال و اندی تجربه‌های جدید کردن و آدم‌های جدید شناختن و وارد بازی‌ها و قصه‌های بی‌پایان و بعضن با‌پایان‌شان شدن، عاشق شدن و از سر هیجان‌های ِ هورمونالِ درست مختصّ مختصات ۲۰ تا ۲۵ سالگی صدای کوبه‌ی قلبم به قفسه‌ی سینه‌ام را شنیدن و صد‌ها و صد‌ها بار خون به شقیقه‌هایم دویدن را حس کردن، یعنی درست بعد از روزمرگی کردن‌های محض، اصراف اوقات بهینه که آن هم سراسر به غفلت محض طی شد، بعد از تلخی کردن‌های بسیار با شخص جنابمان، بعد از لج و لج‌بازی فراوان با همه‌ی هستی و کائنات و خدا و بنده‌های خدا، بعد از چندین نرسیدن و به تبعش چندین در خود شکستن، بعد از هزاری پست اینستا نوشتن و شهوت عکاسی کردن و دیده شدن و خود را نمایاندن به هر ترتیب مزخرف و غیر‌مزخرفی که به ذهن و قوه‌ی خلاّقه‌ام رسیده _در این راستا و راستاهای دیگر حتا یک کانال تلگرام هم ساختم که البته سر‌انجام و ته‌انجامی نداشت_ بعد از همه‌ی این‌ دست و پا زدن‌ها، تقلا کردن‌ها، خود را به در و دیوار اثبات وجود زدن‌ها و به خیال خودم فلسفه بافتن‌ها‌...
نهایتن عزم دوباره‌ی وطن کردم... وطن من نوشتن مطلق است... نوشتن و گم‌نامی...من می‎خواستم این‌جا بیست‌و‌پنج سالگی‌ پر شر و شورم را شروع کنم که نشد؛ در اوج روز‌های دو‌گانه‌ی تلخی و شیرینی، رضا و شِکوه، حال خوش نشئه و بی‌انگیزگی از سر ِ هیچ! عشق و نفرت، فراموشی و یادآوری...می‎خواستم که "من" ِ آن روز‌ها از یادم نرود؛
حالا ولی سال بیست‎و‎ششم را شروع می کنم.به این امید که بشود؛ خوب هم بشود.
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان